دخترک
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و
سلام.داستان های قشنگی نوشتی /خیلی هم پر کاری/خوشحال می شم اگر به وبلاگ جدید من هم سری بزنی و نظرتو در مورد دست نوشته هام بنویسی/موفق باشی
خیلی قشنگ بود خیلی خیلی
ممنون عزیزم
کاش قبل از برهنه شدن این را می خواندي
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم ...
42915 بازدید
6 بازدید امروز
5 بازدید دیروز
121 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian